زندگی را زنده گی می کنی ایا؟

 

وقتی کودک بودم به انتهای دفتر هایم که میرسید، درشت تر می نوشتم و گه گاهی یواشکی چند برگ از انتهای دفترم میکندم تا زودتر تمام شود و زودتر بتوانم در دفتر جدیدم بنویسم.

وقتی هم که دفتر جدید به دستم می رسید ،با مداد های رنگیم تمیز و مرتب شروع می کردم به نوشتن و حواسم بود که دفترم را خوب نگه دارم و این حس تا نیمه دفتر گاها  همراهم بود.

امروز که در دقایق اخر سال ،مشغول تمام کردن کارهایم بودم یادم امد که باز هم دارم همان تجربه کودکی را تکرار میکنم.

باز فقط می خواهم دفتر امسال را ببندم تا فردا که خدا دفتر جدید سال 95 را داد دوباره از نو اهداف رنگیم را بنویسم و شروع کنم و احتمالا فقط تا انتهای بهار یا تابستان از داشتن لذت دفتر نو بهره ببرم و

مابقی سال غرولند کنم که چرا این دفتر 365 برگ دارد!!!

پس ترمز دستی ام را کشیدم.قرار نیست کارهای باقی مانده را سر هم بندی کنم.امسال باید یاد بگیرم کیفیت  مهمتر از کمیت است .باید دست از نگاه مکانیکی داشتن بر دارم.و با عقل و عشق ،هم زمان حرکت کنم و اوج بگیرم.

می دانی امسال باور کردم که دیگر واقعا بزرگ شده ام و می خواهم تلفیق کودکی و بزرگسالی را تجربه کنم.کودکی به من آموخت شوق و ذوقِ  داشتن دفتر نو و تازه  می تواند مرا سرحال و شاد کند و بزرگسالی می گوید در عین شادی، کیفیت را فراموش نکن.روزهای تو با چه کیفیتی گذشت؟ترازنامه سال 94 چه شد؟ به چند درصد از اهدافت جامه عمل پوشاندی؟ اوضاع دلت چطور است؟زندگی را زنده گی میکنی ایا؟

و حالا در این اخرین ساعات دفتر 94، به دیدار خودم نشسته ام.باید آشتی کنم با ابعادی که در من خفته یا نادیده گرفته شده ،باید ماسک هایی را که صرفا برای دیده نشدن زخمی عمیق ،انتخاب کرده ام و حالا باور کرده ام که این ماسک ها  منم !!!را از نو بشناسم.

می خواهم امشب خوش خط ترین مشق را در انتهای دفتر 94 بنویسم.

شاید فردا دیر باشد.

 

انتظار

محبوبم
مثل حس خنكاي نسيم بر صورتم در اوج گرما
حضورت را 
از دور 
حس مي كنم.
گويي 
بعد از سال ها
امدنت نزديك است...

 

لحظه اكنون

 

در اوج خشم نشسته ام.صدايي مي گويد : اگر همين لحظه اخرين لحظه زندگيت باشد، باز اينچنين پر خشم نشسته اي و فكر ميكني؟

كلامش آب سرديست بر آتش درونم.مي گويم قطعا نه....

مي گويد پس ارزش لحظه هايت را بدان.شايد نفس بعدي ات،  بازدمي نداشته باشد.

او راست مي گفت!چرا ما فكر ميكنيم در اين دنيا تا ابد جاويد خواهيم ماند و خواهش هاي دل را به فردا ها موكول ميكنيم و لحظه ها را به سرعت مي بازيم و غرق روزمرگي ها نقش هاي ديگران را به جاي خودمان بازي ميكنيم؟هر آنچه رفت ديگر بس است

بايد به خود آييم...

شايد نفس ديگري نباشد.

بايد تا جان مدد ميكند قدر لحظه را دانست چرا كه نوبت وصال با جانان كه رسيد برگشتي به دنيا نخواهد بود.

 

يك نصيحت

 

 

امروز درويشي جمله اي بس ارزنده گفت:

دخترم

وقتي با گرگ ها زندگي و كار ميكني ،تمام رموز و اخلاقيات گرگ بودن را ياد بگير،اما ، إنسان باقي بمان!

پ.ن: در اين زمانه ،إنسان بودن و ماندن بس دشوار است ...

 

تقدس يك هويج


كيسه هويج هاي تازه خوشرنگ ،روي ميز اشپزخانه توجهم را جلب مي كند.سراغشان مي روم و با عشق در دلم مي گويم سلام هويج جونيا
حس مي كنم پر انرژي تر از قبل شده اند ،يكيشان را نوازش مي كنم و مي گويم :كدام يكي تان را اجازه دارم بخورم؟
شايد باور نكنيد ولي براي چند ثانيه بين من و هويج ها سكوت بر قرار شد و بعد حسم دستم را به سمت هويجي در انتهاي مشنبا هدايت كرد.
هويج زيبا را برداشتم و لبخند زدم😊
حس كردم بعد از لبخند، هويج در دستانم بيهوش شد.
در همين حين صدايي گفت: همه هستي از ان اشرف مخلوقات است و ليكن شرط اصلي را هيچگاه فراموش نكن:
تقدس شمردن هر يك از اجزا! چرا كه همه چيز زنده است و نيروي حيات درش جاريست و شان همه موجودات بايد محترم شمرده شود تا مبادله اي بر مبناي عشق و عشق ايجاد شود.هويج با خورده شدن و تبديل شدن به انرژي در بدن ،به كمال خود مي رسد .
پاسخ عشق،همواره عشق است.
صدا،راست مي گفت تا بحال اينقدر عاشق يك هويج نبوده ام.
خدايا شكر كه هر لحظه بُعدي از بينهايت جلوه ات را بر ما اشكار مي كني.
پي نوشت:
امروز فهميدم چرا اساتيد بزرگ ،معتقدند غذايشان را هستي ،خود به انها تقديم خواهد كرد و ولعي براي غذا ندارند و هر گاه گرسنه مي شوند فقط به دل هستي مي روند ...چرا كه سراپا عشق شده اند و مي دانند اولين ميوه يا غذايي كه دلش بخواهد سر راه انها قرار خواهد گرفت.

الهه نظري مطلق

بی عشق

جراحی سختی در پیش دارم

باید تورا 

از بین هفتاد و پنج تریلیون سلول تنم

بیرون بکشم.

 

الهه نظری مطلق

تبعید

ای عشق

تورا به جرم اشغال سرزمین فکر

تا ابد

به دل تبعید میکنم

می خواهم جانم

تا ابد

عاشق باشد.

 

الهه نظری مطلق