عهدنامه دلکم جان
حدود سی سالی می شد که دلم از دستش خون بود و احتمالا دل او هم بدتر از من.دلم را روشن کردم و به راه افتادم .آخر این جا این روزها دلها دیگر کامپیوتری شده و مونیتور دارد.برنامه ریزیش کردم که مرا ببرد درست نزدیک مرکزی ترین درخت دنیا .
و عجیب اینکه مرا برد درست کنار درخت کوچک باغچه پدرم! و من اینهمه سال بود که نمی دانستم درخت کوچک باغچه پدرم مرکز دنیاست.
پارچه سفیدم را بستم دور کمرش و درخت کوچولو هم به ناز برگ های خود را در باد رها کرد و با دنباله پارچه سفید تانگویی کرد و چشمانش را باز کرد.
گفتم:سلام.تو مرکزی ترین درخت زمینی؟شنیده ام خانه دنیا کنار توست.
گفت:مرکزی ترین درختم برای دنیای تو.
گفتم:پس قربانت بروم سلام مرا به دنیا جان برسان و بگو تسلیم!
دستانم بالاست و رسما آتش بس اعلام میکنم.دیگر نه جنگی دارم نه اعتراضی. این پارچه هم باشد گواه عهدمان.
خندید و گفت:جنگی نبوده که حال صلحی باشد.تو جنگ دیده ای! این برنامه ای بوده که تو تصور کرده ای از پشت این عینک قرمزت!
هر کس به گونه ای جوانه می زند.تا زمستان نباشد که بهار و شکوفه نیست.هست؟
گفتم نه!
گفت:پس در پس هر اتفاق حکمتی است که تو را هرس می کندو نهایتا به سمت شکوفه زدن می برد.
بهتر است به جای گشتن دنبال خانه دنیا، دنبال دل خودت بگردی و این عهد سفید را با خودت ببندی که مرکز دنیا،همان دل توست. و سرمنشا همه تضادها و تاریکی ها فقط دل خود توست.
دلم را نگاه کردم.
درخت کوچولو ،راست می گفت...
بروم مفاد عهدنامه جدید دلکم جان را بنویسم چرا که در راه شکوفه دادن،ضربه های تبر را باید پذیرفت.

از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.