ذهنم این دو کلمه را به چالش کشیده....و چون پیکر تراشی که هر بار از یک زاویه به مجسمه اش می نگرد،هر بار این کلمات را از زوایه ای نگاه میکنم .و میان گردش همه فکر هایم فرشته کوچولو هم دوش به دوشم بال های کوچکش را به هم می زند و می گذارد تا مثل همیشه تمام تلاشم را که کردم و متفکرانه و خسته، گوشه ای نشستم ،با چند کلمه ساده بیاید و کنارم بنشیند و معمایم را حل کند.

می گویم:فرشته کوچولو ،اعتراف می کنم کثرت و تنهایی را دوست دارم ولی چیزی در عمق وجودم مرا دعوت میکند تا همراه شوم و در وحدت باشم.می رود و قرقره ای از نخ ابریشم با یک قلاب می آورد و می دهد دستم.
-می گویم :فرشته کوچولو ! نخ و قر قره برای چیست ؟من دغدغه دارم و نمی دانم حسم درست می گوید یا منطقم! و تو می خواهی اصول قلاب بافی را یادم بدهی؟
کنار دامن پر چینش را می گیرد و مقابل چشمانم چرخی میزند و ریز می خندد.
می گوید :مغز کوچک جان، قلبت را بزرگ کن و به جای مهم پنداشتن دغدغه هایت، یک تکه ازاین نخ را بکش و پاره کن.
می فهمم باز ظاهر را دیده ام و فرشته کوچولو امده تا درسی را بدهد.یک تکه از نخ را میکشم و با کمی تلاش پاره میکنم.
می گوید:سخت بود؟
-نه خیلی.
می گوید: حالا قلابت را بر دار،به دست من نگاه کن و با حلقه های کوچکی که درست می کنی،زنجیره بزن.دایره های کوچکی درست میکنم و از دلش دایره دیگری در می اورم و زنجیره می زنم و انگار زنجیر می بافم.
می گوید:حالا سعی کن نخ بافته شده ات را پاره کنی.
می گویم معلوم است که خیلی محکم تر شده و من به راحتی نمی توانم پاره اش کنم.
لبخند می زند و می گوید :این یعنی وحدت.
حالا انتخاب با توست....
..................................................................................................................
قسمتی از کتاب زنده گی عمودی 2
الهه نظری مطلق